کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

روروئک و صندلی ماشین !

امروز من و بابایی رفتیم و دوباره برای شما خرید کردیم !     البته دیشب که رفته بودیم پارچه های کاور مبل ها رو بخریم قصد خرید داشتیم که خوب توی این ترافیک تهران بیشتر از یک جا نمیشه رفت !!!   البته رفتیم اما نمایندگی maxi cosi بهار اون رنگ صندلی ماشین رو که ما مد نظرمون بود نداشت و روروئک ها رو هم نپسندیدیم جز یه دونه bebeconfort که بابایی توی همون نمایندگی "نی نی ما" بهار دید !   فقط من از پاساژ چهلستون یه دونه شلوار برای شما خریدم !   خلاصه امروز رفتیم نمایندگی "سایکل" ولیعصر یک صندلی ماشین و علی رغم میل من روروئک برای شما خریدیم !   خیلی در برابر خرید روروئک مقاومت کردم ,اما خوب بابایی دوست...
27 آذر 1391

اولین نشستن برای لحظه های کوتاه به تنهایی ...

امروز برای لحظه کوتاهی تونستی بدون کمک بنشینی و مامانی رو غرق شادی کنی !     خوشحالم از اینکه هر روز مستقل تر میشی ! زمانی که تونستی بنشینی زمانی که خسته شدی و ولو شدی و شروع به بازی با اسباب بازی هات کردی بعد هم طبق معمول این روزها دمر شدی و باز هم طبق معمول این روزها چون نمیتونستی برگردی شروع به گریه کردی ! ...
26 آذر 1391

اولین شبی که تنهایی و مستقل توی اتاقت خوابیدی ...

خوب با خوردن آپتامیل 2 که فعلا بهتر میخوابی ...   البته با دو پیمانه آپتامیل 2 و یک پیمانه آپتامیل 1 !!!     امروز صبح من و بابایی تصمیم گرفتیم که از امشب دیگه ما توی اتاق خودمون بخوابیم و شما هم توی اتاق خودت !!!   البته اتاق ما و شما خیلی بهم نزدیکه و مرتب میتونیم بهت سر یزنیم ! مطمعن باش تنهات نمیذاریم ...     خوب با خوردن آپتامیل 2 که فعلا بهتر میخوابی ...   البته با دو پیمانه آپتامیل 2 و یک پیمانه آپتامیل 1 !!! امروز صبح من و بابایی تصمیم گرفتیم که از امشب دیگه ما توی اتاق خودمون بخوابیم و شما هم توی اتاق خودت !!! البته اتاق ما و شما خیلی بهم نزدیکه و مرتب میتونیم بهت سر یز...
25 آذر 1391

گلچین عکس های پنج ماهگی ...

همون روزی که به من فهموندی از همین حالا حتی لباس هات رو هم خودت انتخاب میکنی ! همون روزی که به من فهموندی از همین الان حتی لباس هات رو هم خودت انتخاب میکنی ! آب دهان ,همچنان آویزان !!! در حال بازی با بابایی ... اینم  تماشای تلویزیون توی کریر به حالت صندلی ... کیان تیپ زده بره بیرون ,اخمالو !!! خوابیدی ,چه معصومانه ! دوربین رو که میبینی زل میزنی بهش !!! اینم صبح ها که خوش اخلاق از خواب بیدار میشی ... زمان تعویض نپیت با هر چی که دم دستت باشه بازی میکنی ! اینم عکس با کیک سالگرد ازدواج مامانی و بابایی ... ...
11 آذر 1391

مامان و کیان تنهایی ...

امشب اولین شبی هست که من و شما تنها هستیم و باید تنها بخوابیم ...   آخه همین نیم ساعت پیش بابایی رفت به سمت قم !   امشب مادربزرگ بابایی (مادر آقاجون) عمرش رو داد به شما و فوت کرد و همه برای مراسم خاکسپاری و ختم رفتن قم و بعد هم ونان ... مامان جون هم نگذاشت من و شما بریم ,آخه گفت الان روستا خیلی سرده و ممکنه شما سرما بخوری ! خدا رحمتش کنه ,امیدوارم روحش قرین رحمت الهی باشه ... امین ! راستی امروز بعد از ظهر که خونه خاله فری اینا بودیم خاله فری عکسی رو که توی 16 روزگیت ازمون بی هوا انداخته بود و داده بود و داده بود روی شاسی چاپ کرده بودن رو بهمون داد ,با دیدن این عکس احساس خیلی خوبی بهم دست میده ! ...
11 آذر 1391

اولین کنترل پستونک !

خیلی وقت بود که سعی میکردی از افتادن پستونکت جلوگیری کنی و نمیتونستی !!!     یه وقتایی هم میخواستی پستونکت رو توی دهانت بذاری اما نمیشد ...   و امروز توی چهار ماه و بیست و هفتمین روز زندگیت تونستی پستونکت رو که افتاده بود روی سینه ات برداری و دوباره بذاری توی دهانت ...   خیلی بامزه شده بودی ,حیف که دوربین دم دستم نبود ...
8 آذر 1391

لباس سقایی ...

پارسال همین روزا بود که هفته هفته ات شده بود و هنوز هیچکس جز من و بابایی نمیدونست تو توی دلمی ... همین روزا بود که زیر علم امام حسین {ع) دلم شکست و نذر کردم اگر عمرت به دنیا بود و موندی امسال سقات کنم که امام هم جوابم رو داد و تو رو کرد عزیز دل من و بابایی ... به دایی حمید سپردم بازار که میره واست لباس سقایی بخره که اون هم خرید ,دلم میشکنه وقتی به مظلومیت علی اصغر (ع) امام حسین فکر میکنم ... این هم لباس سقاییت ... این هم لباس سقاییت ... راستی بهش سیپرده بوده یک کلاه گرم و خوشگل هم برای شما بخره ! ...
28 آبان 1391

دلتنگی ...

اعصابم خیلی خورده کیان جونم ...   کلی گریه کردم و سرم از درد داره میترکه ! تو و بابایی هم خوابین ,اگر بابایی بیدارشه و ببینه دارم گریه میکنم میکشه من رو ...     با دست چپم محکم توی آغوشم گرفتمت و با دست راستم تایپ میکنم !   اعصابم خیلی خورده کیان جونم ... کلی گریه کردم و سرم از درد داره میترکه ! تو و بابایی هم خوابین ,اگر بابایی بیدارشه و ببینه دارم گریه میکنم میکشه من رو ... با دست چپم محکم توی آغوشم گرفتمت و با دست راستم تایپ میکنم !   همین یک ساعت پیش بود که خیلی اتفاقی به وبلاگ یه مامانی برخوردم که نی نیش بعد از به دنیا اومدن فقط 24 ساعت توی این دنیا دووم آورده بود و قلب کوچیکش خیلی زود ا...
23 آبان 1391

باز هم برای شما !!!

دیشب باز هم رفتیم بیرون و من باز هم برای شما خرید کردم ...   نمیدونم این روزا چرا چشمم فقط تو رو میبینه ! کتاب های گالی گلی و گودی گنده   کتاب های گالی گلی و گودی گنده سری کتاب های آموزشی پوپو 4 تا کتاب از سری کتاب های آموزشی 15 کتاب کودک مداد رنگی و دفتر نقاشی و دو تا ظرف Lock & Lock برای مواقعی که میخوام واست غذا ببرم بیرون از خونه ! ...
20 آبان 1391

دل نوشته ...

امروز داشتم به پارسال فکر میکردم و اینکه انگاری همین موقع ها بود که توی دلم خونه کردی و از همون موقع شدی تمام رویاهای دور و نزدیکم ... گفتم برات بنویسم تا تو هم بخونی و از دلم با خبر باشی نازنینم ... از اینکه چی بهم گذشت توی این یک سال !!!     امروز داشتم به پارسال فکر میکردم و اینکه انگاری همین موقع ها بود که توی دلم خونه کردی و از همون موقع شدی تمام رویاهای دور و نزدیکم ... گفتم برات بنویسم تا تو هم بخونی و از دلم با خبر باشی نازنینم ... از اینکه چی بهم گذشت توی این یک سال !!! رفتم به پارسال و همین روزها که با دیدن علایم بارداری برای بار سوم  رفتم  بی بی چک گرفتم  و با مثبت بودنش یهو دوباره استرس ا...
17 آبان 1391